Sunday, March 28, 2010

نقد کتاب: گزیدۀ ادبیات معاصر اسرائیل

نقد كتاب
‏"گزيدۀ ادبيات معاصر اسرائيل"
گردآورى و برگردان: كامران حييميان
ناشر: شركت كتاب، زمستان ۲۰۰٤‏

Anthology of Modern Israeli Literature in Persian
Translated and Edited by: Kamran Haimian
Ketab Corporation, Los Angeles, 2004

Book Review by
Mansour Khaksar (1939-2010)
Presented at
Kanoon Sokhan, Los Angeles
May 1st, 2005


(*) به یادبود درگذشت ناگهانی و غمبار شاعر، منتقد و روشنفکر معاصر، منصور خاکسار، متن سخنرانى او را که در تاريخ دوم ماه مى ‏‏۲۰۰۵ در جمع حاضرين در «كانون سخن» (لس آنجلس) ایراد کرد، در این صفحه منتشر می کنیم. این متن پیشتر در نشریۀ «بررسی کتاب» (سال 2006، لس آنجلس) نیز به چاپ رسیده است. «گفتگوی سبز بین ادیان» این ضایعۀ دردناک را به خانوادۀ آن زنده یاد و جامعۀ روشنفکران ایران تسلیت می گوید.


نقدی به قلم: منصور خاكسار، آمریکا
لس آنجلس، اول ماه مى ٢٠٠۵‏

كتاب "گزيدهء ادبيات معاصر اسرائيل" را كه در برگيرندهء آثار ادبى ۱۶ نويسندهء سرشناس ‏يهودى است، پيش رو دارم. اين مجموعه ٤٠٢ صفحه است با مقدمه اى از پرفسور امنون نتصر و ‏مؤخره اى از مؤلف. كار گردآورى و برگرداندن اين آثار را به فارسى، كامران حييميان و چاپ و نشر ‏آن را، شركت كتاب انجام داده است.‏
اقدام مترجم اين مجموعهء ادبى، در شناساندن ِ نويسندگان يهودى به جامعهء فارسى زبان، به ‏ويژه با چگونگى انديشهء آنان، آن هم در اين دوره كه اقتضا مى كند، جهان از نظر كارورزان ادبى نيز ‏بازنگرى شود تا تنگناى سياست، از افق ِ فراخترى انسان را بنگرد، در خور ستايش است.‏

سياست و جهت گيرى هاى بلافاصلهء روزانه اش، با ادبيات كه زندگى اش در فاصله گرفتن از ‏جهت گيرى هاى شتابزدهء روز است، خطاب يكسانى ندارند.

تمركز ادبيات بر انسان و تبعاتِ زمانى ِ ناهموارى است كه [...] هستى او را تهديد مى كند. نويسندهء ‏ادبى شهادت دهنده اى بى پروا و واقع بين بر حوادث ِ نيك و بد زمانه است. به همان مقياس كه سياست، ‏حيطهء گزارش خود را حساب شده برمى گزيند و انسان ِ مخاطب ِ خود را مطابق جدول برنامه ريزى ‏شدهء خود، پيش مى برد، ادبيات، بر حوزهء ديد خود مى افزايد تا در گزارشى كه به حافظهء زمانه ‏مى سپرد، چيزى را ناديده نيانگارد. با عشق به اين كه خانهء بزرگ ِ انسانى، از عواطف ِ مجموع و ‏مشترك ِ خانوادهء آن سرشار و پايدار شود.‏

اين خط ِ نانوشته، در متون ِ ماندگار ِ تاريخ، به صورت يك توافق ِ ادبى، در حافظهء عمومى ‏ثبت است كه ادبيات ِ مرتبط به آن عواطف ِ مجموع، تا بوده، واقعيتى وراى ِ واقعيت ِ به روز اعلام شده ‏را به قضاوت ِ زمانه سپرده است. ‏
برگرديم و بر اساس اين توافق ادبى، حضور ِ رويدادهايى كه انسان هاى برآمده در اين آثار را ‏احاطه كرده اند به يارى كامران حييميان، شناسايى كنيم.‏

طبيعى است كه بررسى ۲۰ داستان ِ گردآمده در اين مجموعه، با تكيه بر شگردِ نگارشى و ‏جزئيات گزارشى آنها، در يك نشست ِ محدود، كارى شدنى نيست، ضمن آن كه انتظار شنوندگان را نيز ‏براى دستيابى به دامنهء انديشه و چگونگى ِ ارزش هاى آنان برنمى آورد.

بنابراين، بدون اين كه ازساخت و فضاى داستانى ِ آثار چشم پوشى شود، مى كوشم با استفاده از ‏وقتى كه دارم و با در نظر گرفتن حوصلهء جمع، بر جهان ِ درونى ِ آنها تكيه كنم.‏

‏١) تعارض ِ معطوف به دفاع از هويت ِ بازيافته، در كليت اين آثار
‏٢) آشتى جويى و فضاى تاريك- روشن ِ عاطفى- انسانى آنها
‏٣) سايهء مرگ و نمود يكسان آن در قربانى و قهرمان
‏٤) حضور طنز و نقش اسطوره زدايى آن
‏۵) خصلت ِ زيست- جهانى ِ آثار

در اين باز يافت ها كه منحصراً از درونهء عمومى ِ داستان هاى اين مجموعه، گرفته شده البته چيزى ‏فراتر نيز ذهن ِ مرا به خود مشغول كرده است كه ريشه در خودآگاه ِ جامعهء يهود دارد، جامعه اى كه از ‏ضعف ِ عدالت ِ تاريخى، بيش از همه صدمه ديده است.‏

‏١) انتقال هويت ِ بازيافته در آثار...‏
‏... يا باز زايى ِ هوشيارانهء اين هويت در آثار نويسندگان اين مجموعه، از همان داستان ِ نخست ِ "روز ‏جمعهء كوتاه" نوشتهء حييم بياليك، ذهن خوانندهء آشنا به ادبيات را به خود مشغول مى كند.
 ‏
نويسنده كه به قاعده مندى زندگى در نظام هاى اجتماعى توجه دارد، بدون اين كه ذهنيت ِ خود را ‏در نمايش هويت ِ جديد، از بيرون به داورى بكشاند، با رجوع دادن ِ خواننده به زندگى ِ رباى ليفا، آن هم ‏در "روز جمعهء كوتاه" و مراسم ِ شبات، رندانه به اين مسأله مى پردازد.‏

داستان بر مبناى دعوت ِ رباى گـِتـزى – مـأمور ثروتمندِ ماليات دهكدهء مجاور– از رباى ليفا، ‏شكل مى گيرد. اين دعوت با روز جمعهء كوتاه مصادف است. اما آزمندى و ضعفِ روانى ِ رباى ليفا مانع ‏مى شود كه او اين ميهمانى ِ بد موقع را نپذيرد. و بعد، آنچه در پى آن مى آيد، همه از گريزگاه ها و راه ‏هاى خروجى بسته به روى رباى ليفا براى حضور به موقع در مراسم شبات، حكايت مى كند. طرح ِ ‏چخوف- گونه اى از يك حادثهء مذهبى، كه ويژگى هاى ساده اش ما را از چارچوبِ عينى آن فراتر ‏مى برد. اين تنها رباى ليفا نيست، بلكه رباى گتـزى و ديگر عناصر ريز و درشتى كه در داستان آمده اند ‏و پيوستگى ِ آشكارى با اين باور ِ اجتماعى دارند، نيز هستند كه تكرار مى شوند و در تكرار خود، برابر ِ ‏چشم و قلم ِ نويسنده، از رنگ ِ پيشين افتاده اند.‏

نحوهء ارائهء داستان "روز جمعهء كوتاه" از آغاز تا انجام، با تكيه بر واگويه هاى روانى ِ رباى ‏ليفا و هراسى كه شيطان در او– در برابر تخلفِ مذهبى– دامن مى زند، از پيش، تمهيداتِ رباى ليفا را ‏براى بازگشتِ به موقع به هم مى ريزد.‏

چرا كه نويسنده – بى آن كه پرده از خردباورى خود بردارد – حوزهء انديشهء آزادترى را برابرِ ‏رباى ليفا مى گذارد. حوزه اى كه قوانين ِ عقلى و محاسبات منطقى ِ دقيق ترى دارد. و از همان ابتدا ‏مى گويد كه در صورت پذيرش دعوت، تمهيداتِ به هم بافته شدهء رباى ليفا – آن هم در آن هواى ناجور– ‏براى برگشتِ به موقع، راه به جايى نخواهد برد.‏

افزون بر اين مسأله، گونه گونى ِ شرايطِ زمانى ِ فرد و روابطِ پيش بينى نشدهء پيرامونى، كه گاه ‏آدمى را بر سر چهارراه هاى بلاتكليفى قرار مى دهد، سرنوشتِ محتوم ِ رباى ليفا را نيز بازنويسى كرده ‏است.‏

وسوسهء شيطان و دامى كه با دست رباى گتـزى بر سرراه رباى ليفاى بيچاره كنده است، هرچه ‏بر سر او بياورد، خالى از اين حقيقت نيست كه خطاى رباى ليفا، پيامدِ منطق ِ زندگى امروز ما است. ‏رباى ليفا هرچند خود را سرزنش كند و در چشم باورمندان ِ مراسم ِ شبات، نابخشودنى جلوه كند، كار او ‏در عرفِ زندگى كنونى، چندان هم قابل سرزنش نيست. احياى ِ آگاهى هاى تاريخى – حتـّا – در ‏چارچوبِ باورهاى مذهبى، پيآمدِ زندگى ِ تاريخى است. بنابراين مراسم شبات، مى تواند بى آن كه چنين ‏غيبتى در آن خللى وارد كند، پس و پيش شود. كشفِ اين معنا به كشفِ هويتِ جديد، بستگى دارد.‏

حييم نخمان بياليك در داستان ِ "روز جمعهء كوتاه" با طرح فضايى ساده ولى هوشمندانه، اين ‏توجيه معرفت شناختى، از هويتِ بازيافته را در پرداخت به هويتِ پيشين، عرضه مى كند. زرويا شالـِو ‏در داستان "زندگى عاشقانه" و ميرا ماگن در داستان "غذاى بچه به نصفِ قيمت" اين هويتِ جديد را ‏جسورانه تر و عريان-تر نشان مى دهند.

در هر دو داستان نامبرده، ما شاهدِ چهره هايى هستيم كه با رباى ليفا همگون نيستند. ‏داستان هايى كه هردو از صحنه هاى كوچك و منحصر به يك رويه از زندگى، پيشتر مى روند و از ردّ ‏پاى باورهاى كهن كمتر نشانه مى دهند. حتا، تعادلِ ميان ضرورت و آزادى، تعادلى كه غالباً محافظه ‏كارانه است و سنت ها را احيا مى كند، و در پاره اى از داستان ها ديده مى شود، در اينجا از پيشداورى ‏به سود هويتِ گذشته، سر باز مى زند. در اين داستان ها مداخلهء هر دو نويسنده، از جهان جديد، نشانه ‏مى دهد.‏
در زندگى عاشقانه، عناصر اصلى داستان، تمايلى به از دست دادن ِ فرمان ِ ماشين، ندارند. ‏فرمان را دستِ خود آنها بايد نگه دارد— چه در رابطه با مرگ و چه در رابطه با زند گى.‏

به گفتهء زرويا شالـِو: "... اين تركيبى است متضاد از قانون و هرج و مرج، وراى خوبى و ‏بدى، اخلاقى و غير اخلاقى، مرسوم و نامرسوم."‏

و گفتنى است كه اين ديد، از هويت متفاوتى سخن مى گويد، درست، مغاير با هويتى كه مطابق ‏فرامين مقدس – و بدون در نظر گرفتن ِ من ِ ديگرى – جهان را برنامه ريزى مى كند. يا در"غذاى بچه به ‏نصفِ قيمت" از ميرا ماگن، راوى داستان در جايى به گروسمن اشاره مى كند كه: "زير كُتش پيراهن ‏سفيدى پوشيده بود كه شايد زمانى مخصوص ِ شبات بوده و تا وقتى كه عرق، يقه اش را از بين نبرده بود، ‏براى خودش جاه و جلالى داشته است." (از صفحهء ٢٧۵ كتاب)‏

در اين تعارض ِ معطوف به دفاع از هويت ِ بازيافته، شايد خط ِ فاصل ِ بين گذشته و حال جنبهء ‏دفع كننده اى نداشته باشد. اما افق انتظار به هم خورده است. به اين دليل روشن كه كنش هاىِ ِ كاملى در ‏ادبياتِ گردآورى شده، بر حسب ادراك از جهان ِ عينى و ارتباط زنده با جهان ِ اجتماعى ِ موجود، زمينهء ‏پيچيده ولى مشتركى در بيان ِ هويت جديد از خود نشان مى دهند.‏

‏٢) مشخصهء آشتى جويى و حساسيت هاى عاطفى- انسانى
ممكن است اين مشخصه ويژهء فضاى نوين ِ ادبياتِ يهود نباشد و در كلام هاى پيشين نيز ديده شود. اما ‏محتوا و چرخش ِ مفصلى ِ آن در ادبيات كنونى، ذهنيتِ تازه اى را در بر مى گيرد. فرايندِ تفكيك را از ‏كاركردِ درونى ِ خود اين آثار برگزينيم. داستان هاى ِ "نيت خير" يا "باله در اورشليم" اين تمايز را نشان ‏مى دهند. اما داستان كوتاه "خرچنگ در ابوكريستو" از نويسنده – رئوون ميران – نمونهء خوبى براى ‏اين گفتمان من است.‏

راوى در جايى زندگى مى كند كه در فاصلهء ٢٠- مترى او پاسگاه لژيون عربى قرار دارد. در ‏اين پاسگاه سربازى از پشت كيسه هاى شن، هرروز صبح با دست به او سلام مى كند و او نيز با سر به ‏سلام او جواب مى دهد. پاسگاه راوى روى پشتِ بام خانه اى است كه پاسگاه لژيون عربى در آن است.
 ‏
دو پاسگاه و افراد آن وظايفى در برابر هم و خصمانه دارند. اما راوى درمى يابد كه دو تن از ‏سربازان پاسگاهِ مخالف، برادرند. حميد و سعيد. چيزى كه در ارتش يهود مجاز نيست و راوى نمى داند ‏چرا؟

و بعد در جريان يك رابطهء ديگر، راوى به دو برادر از دوستان خود به نام برادران گروسمن ‏اشاره مى كند. يكى از اين برادران در اثر اشتباهِ سربازان خودى كشته مى شود و فرماندهان در گزارش ‏نظامى اين را توجيه مى كنند و ماستمالى مى كنند و برادر ديگر با همهء آرزوها در نبردى با غير خودى ‏كشته مى شود.

‏ راوى – زمانى بعد – در پاسگاه خود متوجه غيبت دو برادر عرب مى شود و بعد درمى يابد كه ‏آنها نيز كشته شده اند. ‏
نويسنده وقتى به جمع بندى افسران مسئول در مورد كشته شدن دوست خود گروسمن ‏مى پردازد، دچار خشمى انسانى است و آنگاه كه در مى يابد دو برادر عرب هم جان خود را از دست داده ‏اند، اندوه خود را پنهان نمى كند:

‏"روبرويم پاسگاه اردنى ها به طرز غيرعادى بسته بود. لولهء فلزى سياهى ‏از يكى از سوراخ هاى ديده بانى به طرفم نشانه رفته بود. روى طاقچهء ‏پنجره خم شدم و حميد و سعيد را صدا زدم ولى جوابى نشنيدم. سكوت ‏سنگينى حاكم بود. كركره را بستم و در تاريكى روى تخت سفرى نشستم."‏

هر داستان با كمك عناصر عمدهء خود كه در آن ترسيم مى شوند، داعيهء محتوايى خود را بيان مى كند. ‏صداى نويسنده در اين داستان، روحيهء كنونى ِ ادبيات يهود را نشان مى دهد. اين صدا از گرايش آشتى ‏جويانه اى با انسان و حلقهء شناختى كه سرنوشت آنها را به هم وصل مى كند، دلالت دارد. باور ِ پيشين، ‏چون ديگر باورهاى ِ جهانى – در هر فضايى كه به اين حلقه بياويزد، از چند و چون "بايدها" و ‏‏"نبايدها"يش عقب نمى نشيند. اين "بايدها" و "نبايدها" در نظام باورهاى اوست. در تربيت و زندگى ‏روزانهء اوست.‏

اصولا ً در نظام- باورى، چه دينى و چه غيردينى، حرمت و حريم ِ قدوسى نظام، در فاصله ‏گذارى ها، يعنى بر بايد و نبايد، استوار است. ادبيات مكتوب و شفاهى ِ چنين نظامى بايد در اين فاصله ‏گذارى ها طبقه بندى شده باشد.‏

جز "خود" هرچه هست "بيگانه" است. دوست، فقط با موجوديت بخشيدن به دشمن، قابل ‏شناخت است. و احترام و تقدس، ابزارهاى حفظ اين تفاوت و تشخيص از دوستى ها و دشمنى ها و ‏‏"خودى" از "بيگانه" است. ادبيات ِ جديد مى كوشد از اين ابزارها جدا شود و ميدان آزادترى به قلم و ‏انديشه بدهد. در داستان "خرچنگ در ابوكريستو" نويسنده روايت را سريع و سيٌال گزارش مى دهد و با ‏استفاده از اين شگرد و خاطره پردازى هاى مرتبط به آن، روال عادى گزارش خود را تغيير مى دهد. آيا ‏بهره گيرى از اين شيوهء بيانى، براى گريز از عواقبِ برخوردِ حوزهء نفوذى ِ آن "نبايد"هاست؟ يا از ‏نازك انديشى ِ حسى نويسنده است كه مى كوشد پيآمدهاى تفكر ِ آشتى- جويانه و انسانى ِ خود را در ‏هيجان هاى ِ حسى اش، به خواننده منتقل كند؟ به هر تفسير، پاسخ، چيزى از نتيجه كم نمى كند. آنچه ‏آشكار است، داستان در ذمّ ِ جنگ و كينه ورزى است. عناصر ِ داستان، در اين اثر، به رغم آنچه در ‏گزارش مى آيد، و ظاهراً آشنا جلوه مى كنند، چه از خودى و چه غير، همسان و هم چهره اند. شما مى ‏توانيد نظاير آن را در ديگران ِ شبيه به اين چهره ها – در دور و نزديك خود – پيدا كنيد.‏

نويسنده خود را فراسوى كينه ورزى ِ موجود قرار مى دهد و بى آن كه مخالف- خوانى كند، به ‏يارى قلم ِ خود و راهبرد ِ ظريفِ انديشهء حامل ِ آن، در داستانى مدرن، آنچه را كه سزاوار ِ جهان ِ ‏ماست، عرضه مى كند.‏

‏٣) حضور مرگ و نمود ِ يكسان ِ آن در قربانى و قهرمان

شايد اين بحث، خود به گفتارى گسترده و جداگانه نياز داشته باشد. اما آنچه كه ذهن ِ مرا به هنگام ‏بررسى ِ اين آثار و در بيشتر ِ داستان ها، آنى راحت نگذاشت، ديدن ِ مرگ و هراس در چهرهء مرگ ‏بود.
 ‏
اين مرگ، گاه، شيرازه اى شده بود كه عناصر ِ داستان را به هم پيوند مى داد. گاه از نقطه اى ‏خود را بر داستان متمركز مى كرد و گاه در حسى از عناصر داستان، خود را به اشكال ِ مختلف، باز ‏مى نمود.

آيا فرايند ذهنى ِ تعميم يافته در داستان ها، از وراى مرگ، گذشته ء خود را مرور مى كند؟
آيا سايه اى از معناى ِ آن ناامنى پايان نيافته است؟
آيا لايهء برآمده اى از تلاقى ِ تضادهاى حل ناشدنى ِ انسانى، و نوميدى ِ فلسفى ِ برخاسته از آن ‏است؟
آيا از نازك انديشى و تـُردى ِ عاطفى ِ نسل كنونى يهود باز مى گويد؟

بى آن كه خود را گرفتار اين پرسش ها كنم و با قطعيت روى پاره اى از آنها تكيه كنم، در برداشتِ تلخم ‏از توالى ِ حضور مرگ در اين آثار، هيچ كدام را از نظر دور نمى دارم، چرا كه از وراى آن با ادبيات ِ ‏جامعه اى مواجه ام كه تجزيه شدن ِ ناسزاوار ِ خود را در بيشتر دوره هاى تاريخى فراموش نكرده است.‏

من، شما را در تنگناى اين بحث و براى تشخيص پرسش هاى طرح شده، به خواندن داستان ِ ‏‏"مدّ دريا" از آوراهام ب. يهوشوع دعوت مى كنم. داستانى برجسته در ادبيات جهان و پارهء پربارى از ‏ادبيات كنونى ِ يهود، كه تأثيرى ماندگار در من گذاشته است. داستان، در زندانى دورافتاده مى گذرد. جايى ‏كه در آن زندانبان، زندانى و زندانى، زندانبان است. حتا، سگ هاى محافظ از اين خصوصيات دوگانه ‏بركنار نيستند. از يك سو دم لابه نشان مى دهند و از سوى ديگر چنگ و دندان. زندانى و زندانبان ‏برايشان تـفاوت نمى كند. اين زندان كجاست؟ داستان، جواب روشنى ندارد. زندانبان و زندانى كيست؟ باز ‏هم داستان از توضيح متعارف سر باز مى زند. جزيره اى در محاصرهء آب كه روز به روز بيشتر در ‏آن فرو مى رود. نمودار ِ جهانى كه در تهاجم مرگ، همهء نشانه هاى زندگى و عواطف ِ انسانى از آن ‏رخت بربسته است. نمايى شايد از خاك، قانون و باورها و چگونگى ِ برخورد ِ اين مجموعه با انسان، به ‏صورتِ قربانى.‏

جهانى كه در انهدام و يا مدفون شدن در آب، شايد شسته شود. جهانى كه به نوح ِ پيامبر و منجى ‏هم نيازمند نيست و اگر هست، جز حضور ِ معكوس او براى غرق ِ اين كشتى، چشمداشتى نبايد داشت. ‏تنها خطاب ِ داستان، از طريق رئيس زندان به شخص ِ شاه است. كدام شاه؟ مشخص نيست. رئيس ‏زندان، خود را نمايندهء او و مجرى وفادار قانون ِ او مى داند. اين قانون حافظ زندان و شاملِ قواعد ِ ‏رابطهء زندانبان با زندانى است. آيا نويسنده، در اين خطاب ها كه به اعليحضرت است، فرمان گزاران ِ ‏تاريخ و فرامين ِ استبدادى آنها را – كه حتا سايهء خدا را هم به خود اختصاص داده اند – و جز سگ و ‏گله و زندان و زندانبان در تاريخ، ميراثى براى بشريت باقى نگذاشته اند، مدّ نظر داشته است؟ انتخاب ‏دريا و برآشفتن ِ مرگبار آن براى دفن ِ اين جزيره – كه تابلوى زندان را بر سردر ِ خود دارد – آيا كيفر ِ ‏اين سرنوشت ِ تحميل شده بر انسان است؟

شيوهء بازنمود ِ مرگ و شبكهء معنايى ِ اثر، در داستان ِ "مدّ دريا" مهلكهء تقديرى را رقم مى زند ‏كه در اين بررسى ِ مختصر، نمى گنجد.‏

در "مدّ دريا" كه داستانى برجسته در سطح جهانى است، حضور مرگ، دردناك تر و ژرف تر ‏از ديگر داستان ها، خودنمايى مى كند.‏

بگذريم. به مقوله اى ديگر اشاره مى كنم.‏

‏٤) طنز و اسطوره زدايى
بايد گفت: همهء داستان نويسان اين مجموعه- بلا استثنا – با زبان ِ محاوره اى ِ جامعهء يهود آشنايند و جا ‏به جا از طنز در كار خود استفاده مى كنند. در داستان هاى "افسانهء سه سلمانى"، "از دفتر خاطرات ِ يك ‏آموزگار يهودى"، "پيشنهاد ازدواج"، "خواستگارى" و "روز جمعهء كوتاه"، وجود طنز چشمگيرتر ديده ‏مى شود.

اين طنزها در متن ِ داستان ها به جزئى از طبيعت ِ آن داستان ها بَدَل شده اند. حتا كاركردهاى ‏ارجاعى شان به خصوصيات ِ قومى و فرهنگى با هنجار ويژهء اين داستان ها تلاقى نمى كند و به شكل ِ ‏خوشايندى در فضاى ِ داستان قرار مى گيرند. حضور اين طنزها به داستان ها جذابيت ِ خاصى بخشيده ‏است – "افسانهء سه سلمانى" نمونهء شاخصى است. در واقع، اين طنزها از دايرهء علايق ِ ادبيات ِ كنونى ِ ‏يهود با مردم، سر برآورده اند. نويسندگان ِ اين آثار با هوشيارى از زبان ِ مردم و اصطلاحات و تعابير ‏روزانه شان، استفاده كرده اند ود ر بيان ِ ناگفته ها، با توجه به مفاهيم ِ درونى ِ اين طنزها، توانايى ِ قلمى ِ ‏خود را افزايش داده اند.‏
دوستى آشنا به ادب ِ يهود اشاره مى كرد كه طنز، چاشنى ِ زبان ِ يهود است. من مى افزايم كه ‏اگر چنين باشد، اين طنز در ادبيات ِ معاصر يهود، وظيفهء معصومى، پذيرفته است، چرا كه با اشاره به ‏فرهنگ ِ دست و پاگير، بى آن كه حسى را جريحه دار كند، تقدس هاى سنتى را در مى گذرد و به ‏فرهنگ ِ نوين يارى مى دهد. من، بهره گيرى از طنز را در ادبيات ِ مدرن يهود، دستاورد خوبى براى آن ‏مى شناسم.‏

‏۵) و در اينجا، من...

‏... همهء آن مشخصه هايى را كه در پى هم آوردم و بر آنها تا جايى كه زمان ِ گفتارم اجازه مى داد، ‏انگشت گذاشتم، با رجوع به خصلت ِ زيست- جهانى ِ ادبيات يهود، در كانون توجه شما قرار مى دهم.

اين ادبيات، چه آنجا كه: براى اثبات ِ هويت خود مى كوشد و درمقاطع ِ بحرانى، به ويژه در ‏دوران معاصر، در تدارك ِ فرهنگى ِ اين هويت، وظيفه اى سنگين پذيرفته است، و چه آنجا كه: در متن ‏برابر- نهادها و پـُرسه هاى خود – در گذر از سنتى كه با عصبيت ِ آيينى در آميخته است – منطق ِ زمانه ‏ء خود را عرضه مى كند، همه و همه ... از تماس ِ زندهء خود با جهان ِ دگرگون شده، گزارش مى دهد.‏

دريافت ِ اين حقيقت كه ما در جهانى زيست مى كنيم كه مخاطب ِ پيشين ِ خود را پشت ِ سر ‏گذاشته است، كار ِ ساده اى نيست. مهم تر: پذيرش ِ اين جسارت كه خود بخش ِ فعالى از اين زيست و ‏تفكر ِ دگرگون شدهء آن شود، كارى در حد ِ خود كارستان است. ادبيات معاصر يهود كه ما با پارهء خوبى ‏از آن، از طريق اين مجموعه آشنا شديم، اين سطح از شناخت را ارائه مى دهد.

مشرب ِ عمومى خالقان ِ اين آثار و سبك ِ كار و قلمروى شناختشان، در هر فرآيندى تعريف شود ‏و نام و عنوان ِ قومى- ملى اختيار كند، پيوند ِ آشكار ِ آنها با تجارب ِ فرا ملـّى، ترديد ناپذير است. با تأمل ‏در اين وجهِ زيست- جهانى، كه از نقاط ِ گونه گون زندگى ِ اجتماعى و ادبيات ِ پُر پروبال آن، راهى ِ ‏ادبيات ِ معاصر ِ يهود مى شود، وقتى به اهميت ِ ارزشى ِ آن پى بُرده مى شود كه بدانيم اين ادبيات، بر ‏خلاف ِ ادبيات ِ تك- صدايى و با هويت ِ ملى، حاوى صداهاى متنوع ِ جهانى است. صداهايى در گسترده ‏ترين مفاهيم. و در كمال بخشيدن به كلام. همين مجموعهء ترجمه شده، سندِ خوبى است. حاوى صداهايى ‏است كه در عين آن كه به جامعه اى واحد تعلق دارند، در عين حال، تجربه و افق ديدشان فراتر از آن – ‏اكنون براى من، براى ما وبراى ديگر انسان هاى ِ دوستدار ادبِ جهانى – خوشايند و دلپذير جلوه ‏مى كند. سخن ِ زيادى دارم. اما همين جا به آن پايان مى دهم و يك بار ديگر كوشش ِ آقاى كامران حييميان ‏را در برگرداندن و شناساندن اين آثار به جامعهء فارسى زبان، مى ستايم.
لس آنجلس، اول ماه مى ٢٠٠۵‏

‏(پایان مقاله)

(*)  «گفتگوی سبز بین ادیان» باردیگر ضایعۀ دردناک درگذشت نابهنگام منصور خاکسار را به خانوادۀ آن زنده یاد و جامعۀ روشنفکران ایران تسلیت می گوید.

Saturday, March 27, 2010

خداباوری آری، دین‌باوری نه!

خداباوری آری، دین‌باوری نه!

Believe in God, But Not in Religion
By: B. Bi-Niyaz - Dariush
به قلم: ب. بی نیاز - داریوش

(*) آقای بی نیاز مترجم کتابهای «از دنیایی که دیگر نیست» و «ترومپتی در وادی» است.
(**) این مقاله نخستین بار در تاریخ 18 مارس 2010 در حزب مشروطۀ ایران منتشر شد.

مشخصه‌ی فرهنگی دروه‌ی کنونی تاریخ ایران بحران دین است؛ دین به معنای محدود خود یعنی اسلام شیعه و به معنای وسیع خود یعنی کلیه‌ی نظام‌های دینی و ایدئولوژیک.

اساساً هر بحرانی با نقد توأم می‌گردد. آغاز دوره‌ی نقد دین، آغاز نقد دوران دگماتیسم حاکم بر یک جامعه معین است. کلاً دوره‌ی نقد به دو بخش توأم تقسیم می‌گردد: نقد سلبی و ویران کننده و نقد ایجابی، بازسازی و یا ترمیمی (Restauration).

نقد سلبی دین یعنی ویران کردن حاکمیت دگماتیسم برای ساختن چیزی نوین با اثر کلاسیک آقای آرامش دوستدار، امتناع تفکر در فرهنگ دینی، آغاز گردید. این اثر بحث‌برانگیز، علی‌رغم تمامی نظرات… موافق و مخالف با مضامین آن، اعلام‌گر یک دوره‌ی نوین نقد همه‌جانبه‌ در ابعاد وسیع اجتماعی در ایران بود. اگرچه ما در تاریخ ایران شاهد نقدِ دین به معنای محدود آن یعنی نقد اسلام بوده‌ایم ولی [...]کیفیت آن نقدها منقطع، جسته‌ و گریخته و ناپایدار بوده است. نقد تفکر دینی توسط آقای دوستدار با شکل‌گیری دولت دینی در ایران همزمان شد و به همین دلیل این اثر بهنگام توانست به سکوی پرش نقدِ پایدار این دوره تبدیل گردد.

امروزه ما شاهد نقد دین از سوی دین‌خواهان نیز هستیم. اگرچه این نقد به بخش نقد ایجابی یا بهتر بگویم نقد ترمیمی مربوط می‌گردد، ولی خود نشانگر آن است که نقد دین به یک پدیده‌ی همه‌گیر اجتماعی تبدیل شده است. آقایان گنجی، سروش، کدیور و ده‌ها نفری که امروز می‌کوشند درک دیگری از دین ارایه دهند، خود نشانگر این بحرانِ عمیق دینی است.

انقلاب مشروطیت ایران برخلاف انقلاب خزنده‌ی امروزی، یک انقلاب بدون پشتوانه‌ی عمیق نقد فرهنگ دینی بود. این حکم اساساً به معنای نادیده‌ گرفتن زحمات و کوشش‌های روشنفکران صدر مشروطیت نیست، اما بدان معناست که زمینه‌های نقد فرهنگ دینی انقلاب مشروطیت بسیار محدود و ناچیز بود. این به ویژه آن زمان خود را به بهترین وجه نشان می‌دهد که ما انقلاب بورژوایی مشروطیت را با انقلابات بورژوایی اروپا که از زمینه‌ها و بسترهای وسیع نقد دین و فرهنگ دینی برخوردار بود، مقایسه می‌‌کنیم.

یکی از ویژگی‌های بحران دین، نقد اصلاح‌گرانه است که هدفش بازسازی و ترمیم دین در شکل یا اشکال دیگر است. تاریخ اروپا نشان داده است که نقد ترمیمی دین دو هدف اساسی را در مقابل خود قرار می‌دهد. هدف اول: تلاش برای اثبات این اصل دروغین دینی که می‌گوید خداباوری (Deismus/Deism) همان دین‌باوری است و هدف دوم: حفظ و پاسداری از دین در اشکال نهادی- اجتماعی آن.

آیا خداباوری همان دین‌باوری است؟

پیش از شکل‌گیری تک‌خدایی، خداباوری وجود داشته است. باور انسان به خدا یا خدایان، باور انسان به ناتوانی و ضعف خود است، باور به نیرویی است که فرای نیروی فردی یا جمعی انسانها قرار دارد. منشاء خداباوری در «ادیان طبیعی» ترس ناشی از جهالت و نارسیدگی عقل و دانش بود. تبلور خدایان باستانی در بت‌پرستی، سنگ‌پرستی، توتم‌پرستی، پرستش ستارگان و خورشید، پرستش رعد، ‌آتشفشان و غیره بود. عجیب نیست که ادیان طبیعی، همگی چند خدایی بوده‌اند. اشراف و ثروتمندان، خدایان خود را داشتند و بردگان و تهیداستان خدایان خاص خود را. ایزیس، آمون، بعل، دیونوسوس، ونوس، ایشتار، فینیکس و صدها خدای دیگر نمونه‌هایی از این خدایان هستند. کلاً می‌توان گفت که بخش اعظم خدایان در مناسبات انسان با طبیعت شکل گرفتند. طبیعت- و هنوز علی‌رغم پیشرفت عظیم علم چنین است- برای انسانها یک نیروی مهارنشدنی بود. به ویژه این که انسانها علل طبیعی رعد و برق، آتشفشان، سونامی، زلزله، خشکسالی و غیره را نمی‌توانستند درک نمایند. از این روست که اولین خدایان، خدایان قهریه‌ی طبیعت بودند.

فرآیند تبدیل چندخدایی به تک‌خدایی یا یکتاپرستی، یک دروه‌ی بسیار طولانی تاریخی را در برمی‌گیرد. این گونه نبوده که یکباره موسی اعلام نماید: بجز خدا، خدایی نیست! صدها سال در کنار چندخدایی، تک‌خدایی وجود داشته است. ایده‌ی خدا یا سازنده‌ی جهان اساساً در نظریه خلقت کیهان تبلور یافت. در ریگ-ودا (Rig-Veda)، هند قدیم، ۱۲۰۰ قبل از میلاد مسیح، آمده است: «در آن زمان، نه هستی بود و نه نیستی، نه فضا بود و نه آسمانی بر آن. چه چیزی حرکت می‌کرد؟ و کجا؟ تحت نظارت کی؟ آیا آب وجود داشت؟ و آیا قهقرایی عمیق وجود داشت؟ نه مرگ و نه ابدیت در آن زمان وجود داشت، نه روز وجود داشت و نه شب» (۱)

مسئله‌ی اصلی آفرینش در مرتبه‌ی اول پرسش درباره منشاء نظم است و در همین رابطه «آغاز آغازین» جهان. آشوب (بی‌نظمی) طبیعی برای انسانها خود را در رعد و برق، طوفانها، آتشفشانها، سونامی، زلزله، اپیدمی‌ها و غیره به نمایش می‌گذاشت. انسان نابالغ اولیه خدایان خود را از میان خدایان آشوب، خدایانی که «دشمن‌اش» بودند، انتخاب می‌کرد و به پرستش آنها رو می‌آورد، آنها را عبادت می‌کرد تا به خدای «خوب» یعنی خدای «نظم» تمکین نمایند. ولی گرایش و عشق انسان به خدای نظم بود. مردوک خدای نظم بابل بر خدای آشوب، تیامات، غلبه می‌کند و انسانها برای ادای سپاس به پرستش و عبادت او رو آوردند. عجیب نیست که فرآیند شکل‌گیری یکتاپرستی با قدرت‌گیری خدای نظم گره خورده است. ما انعکاس این «خدای نظم» را نیز در کتاب آفرینش مشاهده می‌کنیم: «۱- در آغاز خدا آسمان و زمین را خلق کرد. ۲- زمین ولی کویر و خالی بود، و دریای آغازین در تاریکی قرار داشت و طوفان خدا بر سطوح آبها وزیدن گرفت. ۳- ناگاه خدا گفت: روشن شو. ۴- خدا دید که نور خوب است. سپس خدا بین نور و تاریکی فرق گذاشت.۵- خدا نور را روز نامید، و تاریکی را شب. و بدین ترتیب صبح و شب پدیدار شد: یک روز. ۶- سپس خدا گفت: بین آبها بایستی پرده‌ای بوجود آید، و این دیوار جدایی بین آبها خواهد بود و این گونه نیز حادث شد. …»

همانگونه که مشاهده می‌کنیم، خدای یکتا که پایه‌ی ادیان تک‌خدایی است، خدای نظم است. این نظم با دانش و عقل نارس آن روزی به شکل بالا در منبع اصلی ادیان ابراهیمی بیان شده است. بنابراین می‌توان نتیجه گرفت که فرآیند تک‌خدایی با غلبه خدای نظم بر خدای آشوب (که در اشکال گوناگون متجلی می‌شد) توأم بوده است. ولی قدمت خدای نظم و آفرینش در بسیاری از فرهنگها بیش از ادیان تک‌خدایی و به ویژه یهودیت، مادر ادیان ابراهیمی، است (۲). ما آشوب و نظم را در بسیاری از فرهنگهای باستانی می‌شناسیم: جهانی که مانند تخم عظیمی بود که در وسط آن یک هسته (نطفه) قرار داشت. پیش از شکستن این تخم عظیم (یعنی آفرینش) آسمان و زمین و مرد و زن غیرقابل تفکیک بودند. همه چیز در هم و برهم است، این «تخم عظیم» نماد آشوب جهانی است که در آن هیچ چیز سر جای خودش نیست. در بسیاری از فرهنگها مانند چین، ژاپن، هند، آفریقا و فینیقیه می‌توانیم این تصویر اولیه از جهانِ پرآشوب را مشاهده کنیم.

شکل‌گیری خدای نظم که خدای آفرینش نیز می‌باشد بازتاب رشد عقلانی خود انسان هم است. زیرا عقل (کارکرد ساختارمند مغز انسان) و نظم همسنگ هستند. یا به سخن دیگر، نظم نتیجه‌ی رشد عقل (مغز) است. در این جا یک پروسه‌ی نسبتاً طولانی لازم بود که تک‌خدایی به دین‌باوری تبدیل شود. باور به تک‌خدایی در یهودیت، مقدمتاً هنوز دین نبود، یعنی خود را از طریق نهادهای اجتماعی تعریف نمی‌کرد.

تبدیل شدن یهودیت به مثابه‌ی یک آئین تک‌خدایی به یک دین، ابتدا از بهره وری از آن به عنوان یک ابزار سیاسی در مقابل فراعنه‌ی مصر بود. خانم شیرین‌دخت دقیقیان در اثر خود (۳) به طور خلاصه ولی دقیق به این روند اشاره کرده است: «نزدیک ۳۵۰۰ سال پیش گرداگرد این منطقه (صحرای سینا) در شهرهای حصاردار، مردمان ثروتمند زندگی می‌کردند که زمین‌های حاصلخیز و سرسبز و رودخانه‌هایی چون رود اردن را در اختیار داشتند. آنان به درجاتی از تمدن رسیده بودند و شیوه تولید اصلیشان کشاورزی بود، اما ساکنان صحرا که قبیله‌های دامدار و چادرنشین بودند، با شرایط دشوار بیابان خشک و سوزان سازگار شده بودند. آنان از این واحه به آن واحه و از این برکه موقتی آب به آن یکی گودال کوچ می‌کردند و به جستجوی چراگاه می‌پرداختند. آنان قبایلی بودند با تاریخ و اسطوره‌شناسی مشترک؛ همگی ابراهیم، اسحق و یعقوب را پدران خود می‌دانستند و از این رو خود را بنی‌ایسرائل یا فرزندان یعقوب می‌نامیدند. در میان آنها سنت ختنه که عهد خدا با ابراهیم بود، انجام می‌شد.» او ادامه می‌دهد: «این قبیله‌ها هر چند که پرستش یهوه خدای نادیدنی اجداشان ابراهیم و اسحق و یعقوب را نگه داشته بودند، اما پرستش توتم‌ها نیز در میانشان رواج داشت (شیر و مار و گاو نر)، و کم کم خدایان همسایگان ثروتمند و خرده‌مالکشان نیز خود را به آنان تحمیل کردند. … این قبیله‌های بنی‌ایسرائل هنوز تا یکتاپرستی، فاصله‌ درازی داشتند، از جمله قبیله‌ی ایساخار آفتاب و ماه، یهودا شیری با سر زن به نام فینیکس، قبیله‌ی یوسف گاو نر، قبیله‌ی دان نهوشتان خدای مار، بنیامین خدای گرگ و قبیله‌ی آشر که در جنوب جلیله کشاورزی را آغاز کرده بود، خدای مادر اشتوره را می‌پرستیدند.»

همانگونه که در فوق گفته شد تبدیل آئین تک‌خدایی به دین طی یک روند سیاسی متحقق شد. اگرچه بنی‌ایسرائل که بخشی از آن بردگان فراعنه مصر بودند در کنار یکتاپرستی به ادیان طبیعی خود نیز وفادار بودند ولی یکتاپرستی توانست به عنوان بهترین ابزار سیاسی عمل نماید و قبایل را علیه برده‌داران و خدایان آنان متحد سازد: «مبارزه با بت‌پرستی چه در میان بردگان آزاد شده و چه در رویارویی با اقوام بدوی از سوی موسی رهبری می‌شد. از لحظه حرکت، در طول مسیر دراز و دشوار و در سالیان پس از آن تصاویر خدایان، بت‌ها و معابد پرستش جانداران توتمی سوزانده شد و با این جریان لرزه‌ای به دنیای باستان افتاد.» در همین جا نویسنده از منابع دیگر نقل قول می‌آورد که: «آنان (یعنی بردگان آزاد شده و یکتاپرست) تنها به سوزاندن شهرها و دهکده‌ها بسنده نمی‌کردند و خشنود نمی‌شدند مگر زمانی که به مقدسات توهین می‌کردند، تمثال‌های خدایان را می‌سوزاندند و با آتش آن جانوران مقدسی را که مردم به آنان نماز می‌گزاردند می‌سوزاندند و کاهنان را وامی‌داشتند که خود این جانوران را بکشند.» (دقیقیقان، ص ۳۷)

سلطنت داوود (دوران داوران) - ۱۲۰۰ تا سال ۱۰۰۰ قبل از میلاد - و سلطنت سلیمان را نمی‌توان تحت عنوان حکومت‌های دینی کلاسیک ترازبندی کرد. زیرا هم در دوران داوود و هم سلیمان اگرچه یکتاپرستی مرسوم بود ولی این یکتاپرستی هنوز در همزیایی و همزیستی با بت‌پرستی و توتم‌پرستی بسر می‌برد. پس از مرگ داوود، سلیمان به تخت پادشاهی نشست. در این زمان، برای اولین بار خانه‌ی خدا ساخته می‌شود. شکوه و جلال این خانه‌ی خدا شدیداً تحت تأثیر کاخ‌های فراعنه مصر بود. در زمان پادشاهی سلیمان هنوز ما در عصر همزیستی ادیان سیر می‌کنیم و خبری از حکومت دینی نیست. «سلیمان از ملل دیگر زنانی در حرمسرای خود داشت که نه تنها با خدایان آنان مدارا می‌کرد بلکه برای آنان قربانگاه و معبد نیز می‌ساخت. از جمله‌ی آنان دختر فرعون مصر و ملکه سبا بود.» (دقیقیان، ص ۶۹)

روند تبدیل آئین تک‌خدایی یهودی به یک دین نهادی (کینساها و نهادهای وابسته به آن) به زمان بسیار طولانی‌ای نیاز داشت. به عبارت دیگر استفاده‌ی ناب ابزاری از دین و در همین رابطه استفاده از خدای یگانه علیه اقوام دیگر با خدایان خاص خود، طی کنش‌ها و واکنش‌های تاریخی شکل گرفت؛ «تاریخ پیدایش کنیسا به شکل امروزی خود، به پس از اسارت بابل بازمی‌گردد.»، یعنی حدود ۵۸۶ قبل از میلاد. البته از آن جا که مردم آن منطقه، به ویژه سرزمین مصر، هنوز شدیداً تحت تأثیر ادیان طبیعی و بت‌پرستی بودند، تعادل دینی یا آئینی به گونه‌ای برقرار بود و کسی به اصطلاح دست بالا نداشت. شکل‌گیری یک دولت دینی ناب برای اولین بار در پادشاهی حشمونائیم (۱۴۰ تا ۳۷ قبل از میلاد)، در یهودا (کشور یهود) به منصه‌ی ظهور رسید. این حکومت دینی سرانجام به یک حکومت توتالیتر خشن دینی تبدیل شد. در سال ۱۰۳ قبل از میلاد، الکساندر یانانی بر تخت پادشاهی دولت یهود نشست، خود را به مقام «کوهن گادولی» (مقام رهبری مذهبی) ارتقاء داد و جنایت را در سرزمین یهود به اوج خود رساند. این پادشاه بنیادگرا بسیاری را به زور شمشیر یهودی کرد و یهودیان مخالف خود را قلع و قمع کرد. در قیامی که به رهبری یهودیان فریسیان علیه یانانی صورت گرفت، یانانی توانست قیام را سرکوب کند و ۵۰ هزار اسیر را بکشد و ۸۰۰ نفر آنها را به فجیع‌ترین وجهی به صلیب بکشد. در دوران این فرد بنیادگرا، هزاران یهودی مجبور به ترک سرزمین زادگاه خود شدند. در سال ۶۶ قبل از میلاد رومی‌ها قسمت عظیمی از فلسطین را تصرف کرده و سه سال بعد اورشلیم را تسخیر کردند و از این پس کشور حشمونایی‌ها مبدل به یک کشور نیمه‌مستقل و وابسته به روم گردید.

فرآیند تبدیل آئین مسیحی به دین و شریعت مسیحی نیز از چم و خم‌های تاریخی بسیاری عبور کرده است. تازه در حدود سال ۳۱۳ میلادی توسط کنستانتین کبیر (اول) شرایط برای بسط و گسترش مسیحیت باز شد و در سال ۳۸۰ میلادی، مسیحیت رسماً توسط تئودیوس اول به عنوان دین دولتی امپراطوری روم اعلام شد.

برخلاف یهودیت و مسیحیت که فرآیند تبدیل آئین‌های تک‌خدایی‌شان به دین بسیار طولانی بوده، در اسلام از همان ابتدای پیدایش خود این پدیده رخ داد. به عبارت دقیق‌تر، اسلام از نقطه‌‌ای شروع کرد که دیگر ادیان تک‌خدایی به پایان برده بودند: اسلام از بدو تولد خود یک دین ابزاری-سیاسی بود.

حال این پرسش پیش می‌آید که در طی تبدیل و مسخ آئین‌های تک‌خدایی به ادیان صاحب رسالت چه اتفاقی رخ می‌دهد؟ به زبان ساده‌تر فرق اساسی خداباوری غیردینی با خداباوری دینی چیست؟

در حقیقت خداباوری دینی، در اساس و جوهر خود خداستیزی است. در این فرآیند خداستیزی که تحت عنوان تک‌خدایی صورت گرفته است، دو پروسه به موازات یکدیگر متحقق می‌شود: ۱- قدرت خدا به نمایندگان زمینی آن انتقال داده می‌شود، ۲- تبدیل کردن تصور نامتصور خدا در ذهن انسانها به تصوری مشخص و خاص، یعنی باور به خدا با باور به قوانین این یا آن دین گره می‌خورد. باور به خدای مسیحیت به باور واتیکان از خدای سه‌گانه (تثلیث)، باور به خدای اسلام به قوانین مندرج در قرآن و باور به خدای یهودی به پنج کتاب موسی وابسته می‌گردد. این یعنی پروسه‌ی ابزاری کردن خدا برای رسیدن به مقاصد زمینی یا رسیدن به قدرت سیاسی و اقتصادی.

باور به خدا، صرف‌نظر از ترس‌های درونی انسان، باور به یک عظمتِ لایتناهی است که وظیفه‌ا‌ی دوگانه دارد، از یک سو به عنوان تکیه‌گاه درونی فرد عمل می‌کند و از سوی دیگر انگیزه‌ای است برای کنجکاوی، کشف و تکامل ذهن. خداباوری برخلاف دین‌باوری امریست شخصی و غیرنهادی، در صورتی که دین‌باوری پدیده‌ایست اجتماعی که در جامعه تبلور نهادی دارد. امروز دیگر بر هر فردی که با متون دینی سر و کار داشته باشد، آشکار شده که ادیان، تبلور تناقض و اضدادِ ذهنی مخترعین آن هستند و فاقد انسجام عقلانی می‌باشند. به قول اسپینوزا موسی نمی‌توانست خود کاتب پنج کتاب باشد زیرا کتاب پنجم مرگ او را توصیف می‌کند. از همه متناقض‌تر، خدای سه‌گانه مسیحیت است (تثلیث – خدای پدر، خدای پسر و روح‌القدس). و خدا، در اسلام نیز آن چنان زمینی می‌شود که محمد، پیامبر اسلام، برای هر حرکت کوچک شخصی یا سیاسی خود، خدا را در هر یک از آیه‌های زمینی خود به عاریه می‌گیرد. و این چنین است که خدا در ادیان تک خدایی به وسیله‌ای برای مقاصد زمینی تبدیل می‌شود و عظمت آن در اصول خشک و دگماتیک این ادیان به نابودی کشیده می‌شود.

درک هر انسانی از خدا با درک دیگری متفاوت است. حتا دو انسان را نمی‌توان یافت که یک تصور مشابه از خدا داشته باشند. یک انسان، خدا را آن گونه درک و یا احساس می‌کند، که فقط خودش و تنها خودش یک تصور نامعین از آن دارد. این احساس، درونی‌ترین، منحصربفردترین و تقسیم‌ناپذیرترین عنصر انسانی است که با مرگ آن انسان نیز به پایان می‌رسد و دیگر هم تکرار نخواهد شد.

بزرگترین دروغ ادیان تک‌خدایی به انسانها، تعریف معین، مشخص و جهانشمول خدا و وابسته کردن آن به قوانین دینی یا به اصطلاح شریعت است. زیرا فقط در این صورت است که می‌توان خدا را بنا به میل خود به یک ابزار زمینی تبدیل کرد، آن را به عصا، صلیب و شمشیر تبدیل کرد، توسط آن قدرتِ زمینی را توجیه نمود، انسانهای غیرخودی را نابود کرد و به نام او دروغ گفت.

خدا تعریف‌ناپذیر است، او نه خوب است و نه بد، نه مسئول اعمال خوب من است و نه مسئول اعمال بد من، او نه قانون‌گذار است و نه قانون‌برانداز، خدا یک نیاز درونی است که نه به من امر می‌کند و نه نهی. او عظمت لایتناهی‌ای است که در درون من مأوا کرده است، او آن چنان است که می‌تواند نمادش برای من یک کرم، یک سنگ کنار رودخانه، یک کهکشان و یا ستاره‌‌ی مرده‌ای باشد که من امروز نورش را مشاهده می‌کنم.

خداباوری برخلاف دین‌باوری خلاق است، انگیزه‌‌ای برای کشف منِ انسان برای ناشناخته‌هاست. دین‌باوری نابود‌کننده‌ی خلاقیت است، عصاره‌ی دگماتیسم و خشونت‌پرور است. تاریخِ ادیان مملو از هزاران قربانی علم و دانش است که بر این مدعا گواهی می‌دهند. عجیب نیست که دانشمندان و فرهیختگانی مانند کپرنیک، کپلر، گالیله، نیوتن، هابس، اسپینوزا، جان لاک، ولتر، روسو، توماس جفرسون، بنجامین فرانکلین، اینشتاین و ده‌ها انسان اندیشمند دیگر نه دین‌باور که فقط خداباور بودند. همانقدر که خداباوری بالنده و خلاق است، دین‌باوری بازدارنده و ارتجاعی است.

۱- Chaos und Ordnung, Reclam
۲- اسرار اساطیر هند (خدایان ودایی): دکتر امیر حسین ذکرگو
۳- نردبانی به آسمان، نیایشگاه در تاریخ و فلسفه‌ی یهود: شیرین‌دخت دقیقیان

Monday, March 22, 2010

رستگاری شر در فلسفۀ مارتین بوبر

رستگاری شرّ
 در فلسفۀ مارتین بوبر

Martin Buber (1878-1965)

Redemption of Evil
In The Philosophy of Martin Buber
by
Shirin Dokht Daghighian

به قلم : شیرین دخت دقیقیان
Email Shirin Dokht
(*) برگرفته از ایران امروز، 15 مارس 2010

راهبرد خشونت‌پرهیزی، کند و کاو در منابع شناختی گوناگون در این زمینه را به مشق فلسفی روز تبدیل کرده است. به ندرت، خودآگاهی جمعی ملتی در شرایطی قرار می‌گیرد که هر قدم آن نیازمند پاسخگویی به پرسش‌های بنیادی هستی باشد. خشونت پرهیزی در جریان پرکسیس یا اندیشه/کنش اجتماعی، از جمله نادر مواردی ست که پرسش‌های بنیادی هستی را در زمینۀ مناسبات انسانی، مفاهیم خیر و شر و راه‌های بهبود زندگی بشر، یک جا در دستور روز قرار می‌دهد. خودآگاهی امروز ایرانی که با وجود حق کشی، خشونت بی سابقه و پایمال شدن روزانۀ حرمت انسانی، راه دشوار خشونت پرهیزی را بر گزیده، شرایط بی سابقه‌ای در تاریخ اندیشۀ ایرانی فراهم آورده است.

جنبش کنونی با بریدن از ایدئولوژی و کاوش در منابع شناختی گوناگون، گام مهمی را در جهت پی ریزی خودآگاهی جمعی دموکراتیک برداشته است. میلیون‌ها راهی این جنبش، دیگر فلسفه را فقط نمی‌خوانند یا اصلأ نمی‌خوانند، بلکه/ ولی آن را زندگی می‌کنند. از این رو در هر قدم، پاسخگویی به پرسش‌های بنیادی هستی برای آنان ضرورت می‌یابد. اگر سقراط می‌کوشید [...] تا پرسش‌های فلسفه را به میان مردم کوچه و بازار ببرد، ما به درستی در چنین وضعیت نادر" سقراطی" قرار داریم. اتفاقی نیست که نماد این جنبش، ندا، یک دانشجوی فلسفه است.

گفتمان خشونت پرهیزی در فلسفه‌های گوناگون، حقوق سیاسی، دستگاه‌های شناخت عرفانی، مذهبی و نظریه‌های اخلاقی، روانشناسی، مکاتب عرفان مدرن و نیز تجربه‌های موفق جنبش‌های خشونت پرهیز وجود دارد، ولی همگان با همۀ آنها ارتباط نمی‌گیرند؛ هیچ یک در بردارندۀ کل حقیقت و یا برکنار از نقد نیست. برای شکافتن سویه‌های این مقوله باید به سراغ منابع شناختی گوناگون رفت و هیچ گفتمانی را اخراج نکرد.

با این مقدمه به یکی از فیلسوفان قرن بیستم، مارتین بوبر ۱۹۶۵ - ۱۸۷۸، می‌پردازم که دیدگاه او در زمینۀ شر و چگونگی برداشتن ان از مناسبات انسانی، دریچه‌ای خاص به رویکرد خشونت پرهیزی می‌گشاید؛ به ویژه که خود او تجربۀ زیستن، مقاومت و هدایت آن را در یکی از تاریک ترین دوران‌های شر یعنی رایش سوم از سر گذرانده بود . خشونت پرهیزی زمانی مطرح می‌شود که شر و خشونت جاری ست و انسان در برابر دوراهی همسانی یا ناهمسانی با آن قرار می‌گیرد. پرسشِِِ زیر بنایی بوبر از همین دوراهی آغاز می‌شود.

بوبر چیستی و چرایی شر در مناسبات انسانی را از طرحی یکسره فردی آغاز می‌کند: نخستین برخورد انسان با گرایش شر در دیدار او با انسان دیگر رخ نمی‌دهد، بلکه در دیدار فرد با درون خود اتفاق می‌افتد. بوبر در اثر خود به نام به خاطر افلاک یا «For the Sake of Heaven» می‌نویسد:

« من هنگام دیدار با همنوع خود، بی تردید به هیچ تجربه‌ای با شر نمی‌رسم... مگر آن که در دیدار با خودم، پیشتر آن را تجربه کرده باشم.»

انسان، شر را تنها زمانی تشخیص می‌دهد که مشابه وضعیتی را که درون خود با شر رویاروی شده، در وضعیت بیرونی جدیدی باز می‌شناسد. بوبر بر آن است که" شر در خارج از وجود انسان تنها یک تقابل مفهومی و عام با خیر است" و در درون است که واقعیت می‌یابد. بوبر ادامه می‌دهد: « یک انسان وقتی می‌تواند شر را بازبشناسد که آن را درون خود دیده باشد؛ غیر از این، هر چیز دیگری که شر بنامد، تنها یک توهم است. ادراک از خود و مناسبت با خود، ذاتی انسان است و نمود عنصری شگرف در طبیعت که همان درون انسان است».

بوبر آغازگاه رویارویی با شر درون را لحظه‌ای تعیین کننده می‌داند که واقعیت بیرونی به دنبال آن تحقق می‌یابد. بوبر به عنوان فیلسوفی اختیار گرا این لحظه را دربردارندۀ بذرعمل انسانی می‌داند. این که این بذر، آشوب بکارد یا فرد را یک گام در انسان شدن به جلو ببرد، به انتخاب آزاد بستگی دارد. بوبر این مفهوم را از زوهر و عرفان قبالا می‌گیرد. زوهر، در تفسیر این آیۀ سفر پیدایش7:4 که: " گناه بر درگاه می‌خزد"، آغازگاه و درگاه هر عمل و مناسبت انسانی را در معرض خزش نیروی میل به دریافت فقط برای خود می‌داند؛ همان نفس حیوانی و پایین ترین درجۀ روح انسانی. زوهر این نیروی درونی را ساتان می‌نامد که در پی فاسد کردن همۀ رفتار‌های انسانی ست و بر درگاه می‌خزد. گرایش ساتان به آشوب است؛ درست مانند نیروی آنتروپی که مدام در پی بر هم زدن تعادل و کارکرد سیستم‌های طبیعی ست. کبالیست‌های معاصراز جمله یهودا اشلگ و یهودا برگ، ایگو یا هستۀ خودپرستی در انسان را معادل نیروی آنتروپی در روح انسان می‌دانند که گرایش به آشوب یا «Chaos» دارد.

این دیدگاه در مجموع یا قصد محور (Intentionalism (vs. Consequentialism است و هرقصدی را با محک میل به دریافت فقط برای خود، و یا میل به دریافت جهت بخشندگی می‌سنجد. "قصد دریافت فقط برای خود" از همان مرحلۀ بذر و ریشه، عمل انسانی را آلوده می‌کند و راه را بر آشوب می‌گشاید. از نظر کبالا و بوبر روح انسانی یک مجموعۀ بی هدف آشوب زده نیست. منزلگاه نهایی بشر، یافتن خصوصیاتی شبیه خالق از نظر صفت بخشندگی است و تبدیل از معلول به علت از راه صفت آفرینندگی و افزودن به جهان؛ همان هستۀ عرفان اسلامی وحدت وجودی و انسان خدایی.

بوبر، بزنگاه رویارویی با شر در وجود انسان را درگاهی می‌داند که در همان لحظه باید به روی آشوب بسته شود. مبارزه در آن جا ست که با وجود دشواری فراوان انجام می‌شود. بوبر می‌نویسد:

«بنا براین، خیر و شر، دو جفت متضاد چون راست و چپ و یا بالا و پایین نیستند. خیر، حرکت در مسیر خانه و منزلگاه نهایی انسان ا ست. شر، گرداب بی هدف بالقوه گی‌های انسانی ست؛ بالقوه گی‌هایی که بدون آن‌ها هیچ چیزی به دست نمی‌آید، ولی وقتی وجود دارند و جهت نمی‌گیرند و در خود فروبسته می‌مانند، همه چیز به هرز می‌رود».

بوبر گرایش شر را شورش به خدا و شورش به ذات خدایی بخشندگی وآفرینندگی نهفته در نهاد بشر می‌داند . خیر میل بازگشت به خدا و به این ذات است. شر با نبود خیر و جهت تعریف می‌شود؛ خیربا جهت گیری به سمت یافتن صفاتی شبیه به خدا. باید افزود که بنا بر منبع الهام بوبر، یعنی آموزه‌های کبالا، آن گونه که فیلیپ اس. برگ در تفسیر امروزین زوهربه نام چکیدۀ زوهر می‌آورد، وحدت با خدا تنها از راه پروراندن دو صفت وجودی خدا در وجود انسان ممکن است: یعنی بخشندگی و آفرینندگی. زیرا ما خدا را با صفت‌هایش می‌شناسیم و باقی، خارج از فهم بشر است. برگ، درگاه خزیدن گرایش شر را گشوده به دو کیهان موازی می‌داند: یا کیهان مقاومت و تبدیل نیروی میل خودپرستانه به میل دریافت جهت بخشندگی، یا کیهان تسلیم.

بوبر در طرح درونی مقابله با شر، شر را در چارچوب فلسفۀ دیالوگ تعریف می‌کند و آن را غلبۀ مناسبت " من و آن" می‌داند؛ خیر دیدار با "تو" است . "تو"ی بوبری در نهایت، همان خداست ولی شاهراه دیدار با توی غایی، از دیدار با توی انسانی می‌گذرد. شر به تعریف بوبر، نبود جهت و نبود مناسبت با " تو"است؛ عاقبتِ تداوم مناسبت با " آن" یعنی شئ شدگی در همۀ عرصه؛ در خود بستگی میل‌ها و بالقوه گی‌هایی که نیروی آنها، گرداب وار، درون انسان، آشوب را پدید می‌آورند. این درخود بستگی از راه مناسبت "من و آن" و شیئ شدگی دیگری انسانی، کانون آشوب را به بیرون از روح آدمی انتقال می‌دهد. آن گاه است که شر، جسمیت و عینیت می‌یابد.

بوبر در مرحلۀ اول استدلال پیرامون سرشت شر به عنوان غیبت و موجودیت منفی، همسو با متألهۀ عقل گرا باقی می‌ماند که برای شر موجودیت مادی قائل نیستند و آن را غیبت خیر تعریف می‌کنند. او سپس، در شرح چگونگی انتقال آشوب درونی به دنیای بیرون، موجودیت منفی شر را با فکرت کبالایی تجسد یافتن شر می‌آمیزد. ولی هر دو دیدگاه، مبارزه با شر را تنها از راه افزودن خیر به دنیا ممکن می‌دانند و استفاده از راه‌های شرورانه از جمله خشونت را برای برقراری خیر رد می‌کنند. افزودن خیر بس دشوارتر از ارتکاب به شر است، همان اندازه که آفریدن/ساختن، تلاش/ زمان بیشتری می‌برد تا تخریب و نابود کردن.

بوبر وجدان انسانی را هشداری درونی می‌داند که انسان را به برقراری جهت و مناسبت فرا می‌خواند. ویژگی انسان در داشتن این قدرت درونی ست که خرد گرایان آن را عقل، روانشناسان سوپر ایگو، اخلاق گرایان وجدان،جامعه شناسان قرارداد اجتماعی و کبالا گرایش خیرناشی از کاشته شدن جرقه‌ای از خدا در آفرینش انسان می‌نامند. ولی بوبر ترجیح می‌دهد که از واژۀ وجدان استفاده کند با این تعریف: « آگاهی انسان به آن چه هست و آن چه از گذرگاه این بودِ منحصر به فرد می‌تواند باشد». فرو ماندن در" آن چه هست" زمانی روی می‌دهد که فرد برای" آن چه می‌تواند باشد" از خود بیرون نرود و به مناسبت دیالوگ من و تو وارد نشود. این ندا خواه خودآگاهی استعلایی باشد یا خودآگاهی اخلاقی واجتماعی سکولار، به درجات در هر فرد انسانی هست، ولی همه به آن گوش نمی‌دهند.

هانا آرنت همین دیدگاه بوبری را در ارائۀ فکرت ابتذال شردر اثری که پس از محاکمۀ آدولف آیشمن منتشر کرد ارائه داد که ترجمان سکولار فکرت بوبر است.‌هانا آرنت به عنوان خبرنگار نیویورکر در این محاکمه شرکت کرد و با مشاهدۀ آیشمن در دادگاه، مطالعۀ زندگی و گزارش‌های مربوطه این نظر را به میان آورد که: شر متراکم حاصل از عمل آیشمن به عنوان قاتل میایون‌ها انسان، نه پدیده‌ای هیبتناک، که پدیده‌ای مبتذل است . آیشمن با ضریب هوشی متوسط و صفات بسیار معمولی، تنها به این دلیل مجری سهمگین ترین جنایت تاریخ بشر شد که هیچ گاه از آغاز کار به دستورها و احکام مافوق‌های خود دوبار نیندیشید. او حافظه‌ای روشن دربارۀ تک تک مراحل ترقی شغلی خود داشت ولی آن چه در اردوگاه‌های مرگ زیر فرمان او می‌گذشت را به یاد نمی‌آورد؛ موجودی بی هیچ حس همدردی با همنوع که تنها بخشنامه‌ها برای او حقیقت داشتند نه میلیون‌ها انسان دود شده در کوره‌ها. آرنت در شرح مقولۀ ابتذال شر، به خصلت سطحی بودن شر می‌پردازد: شر در سطح گسترده می‌شود، از این رو به سرعت خود را می‌گستراند. حرکات توده وار و کوری که نازی‌ها به راه انداختند این خصلت را داشت. حکومت‌های توتالیتر از همین خصلت شر سود می‌برند و به دستگاه‌های تکثیرآیشمن‌های کوچک تبدیل می‌شوند.

شایان گفتن است که بوبر تا آخرین لحظه مخالف اعدام آیشمن بود، ولی نامه‌ها و تقاضای او از رئیس جمهور وقت اسرائیل برای تخفیف حکم به حبس ابد بی نتیجه ماند. او در این باره مباحثه‌هایی با دو فیلسوف همزمان کارل یاسپرس و‌هانا آرنت داشت*.

سطحی بودن شر را بوبر پیش از آرنت در بحث شر به عنوان چسبندگی و زائده بر روح انسان در اثر خود به نام میان انسان و انسان به میان آورده بود. این دیدگاه بوبر نیز بیان مدرن یک فکرت عرفانی قدیمی ست که در کبالا و عرفان اسلامی با مفاهیم کلیپا( به زبان آرامی) یا پوسته و حجاب جان از آن یاد می‌شود: روح انسان در بدو تولد پاک و خالی از گرایش شر است. به تدریج میل دریافت فقط برای خود که کارکرد نفس حیوانی یا ایگو است، پوسته‌ها و حجاب‌هایی بر روح آدمی می‌کشد که آن را از دریافت نور همیشه حاضر رحمت الهی محروم می‌کند. شراکت انسان با خدا در امر مداوم آفرینش درهمین خودکاوی و کار بر روی خود برای زدودن این پوسته‌هاست؛ کسب رحمت الهی با شایستگی خود. زیرا در ابتدای آفرینش، رحمت و نور الهی بی آن که انسان آ ن را با شایستگی خود کسب کرده باشد به تمامی در اختیار او بود. نیروی اختیار آزاد، در انسان به وجود آمد تا این شایستگی را خود کسب کند و از مخلوق بودن به سمت خالق حرکت کند. وقتی که بوبر از جهت و مسیر سخن می‌گوید، همین فرایند را در نظر دارد. متأسفانه، بوبر آن گونه که والتر کافمن، شارحش به او انتقاد می‌کند، به سنت دیگر فیلسوفان آلمانی زمان خود و زیر تأثیر نیچه، فیلسوفی سخت نویس و فشرده گوست که اگر بعدها کتاب میان انسان و انسان را در شرح کتاب من و تو ننوشته بود، فلسفۀ دیالوگ او هرگز با استقبال گسترده رو به رو نمی‌گشت و وارد عرصه‌های گوناگون علوم انسانی و فلسفۀ معاصر نمی‌شد. خوانش بوبر به ویژه نیازمند شرح مفاهیم زیر بنایی دید گاه اوست که ریشه در کبالا و نسخۀ اروپای شرقی آن یعنی خسیدیزم دارد. بوبر در آثاری که مستقیم به این دیدگاه‌ها پرداخته، یعنی راه انسان بر اساس آموزه‌های خسیدیزم و حکایت‌های خسیدیم این بنیاد‌ها را باز می‌شکافد، ولی در آثاری که به شرح فلسفۀ دیالوگ می‌پردازد، سخن خود را بیشتر در حیطۀ فلسفی روز نگه می‌دارد. از این روست که شارح بوبر باید با این خاستگاه‌ها آشنایی داشته باشد و هنگام شرح به آن‌ها بازگشت کند.

بوبر وسوسۀ شر را " بازی دلبخواه با امکان‌ها می‌نامد؛ وسوسه‌ای در خود مانده که همواره خشونت از آن زاده می‌شود" . این وسوسه با به میان آوردن گزینش‌های خیالی و گسسته از مناسبت انسان با دیگران، توهم دریافت سهم بیشترازهمه چیز و بدون قصد بخشندگی و رعایت حق دیگری را دامن می‌زند. این تنها یک شبه تصمیم است. بوبر بر آن است که شرارت اعمال انسان‌ها ناشی از فساد روح آن‌ها نیست، بلکه حاصل دخالت عنصر خیالی ست. تخیل که می‌تواند در مناسبت "من و تویی" زایندۀ خوبی باشد، دریک مناسبت "من و آنی" می‌تواند به تسخیر خیال شر در آید . در این حالت، بی تصمیمی ناشی از گستردگی انتخاب‌ها و نبودن جهت و ملاک برای رد برخی و پذیرش برخی دیگر گریبان فرد را می‌گیرد. یک روند بی ملاکی و بی تصمیمی پدید می‌آید که بوبر آن را مرحلۀ نخست شر می‌نامد. بوبر دربررسی اسطوره‌های باستان، مورد شاه ییمای اوستا و نمرود و داستان برج بابل را که در طی آن‌ها فرمانروایان دچار توهم خدابودگی می‌شوند، بیان اسطوره‌ای خیال شر می‌داند. نقشه‌های محیر العقول و جنون آسای دیکتاتور‌ها و چهره‌های منفور تا ریخ، پیش از آن که ریشه در جنون و دیوانگی داشته باشند، از همین بازی دلبخواه و خودسرانه با امکان‌ها و شایدبودگی‌های مناسبت گسیخته ریشه می‌گیرند. خیال این که دیگران شیئ و وسیله هستند، سودای پایه‌ای شر است.

بوبر قدرت شر را در همان مرحلۀ وسوسه و شبه تصمیم می‌داند. خشونت و شر اعمال ا نسان‌ها نمود بیرونی آن است. تنها عمل خیراست که می‌تواند از روح آدمی سرچشمه بگیرد. عمل شر ناشی از آن است که انسان به تمامی در روح خود حاضر نباشد. تنها تصمیم واقعی ست که از اعماق و کلیت روح و جسم بر می‌خیزد. برای درک این نظر بوبر باید به خاستگاه آن یعنی کبالا برگشت کرد. این دیدگاه بر آن است که ذات خدایی روح، یا درزبان آرامی، نشاما، در لحظۀ عملی کردن گرایش شر از وجود انسان رخت می‌کشد وانسان با نفس حیوانی تنها می‌ماند. به همین دلیل باید وسوسۀ شر را در درگاه خاموش کرد. بوبر این مفهوم را در قالب اصطلاح کسوف خدا که عنوان اثری به همین نام است بسط داد.

در مرحلۀ دوم شر، تداوم بی تصمیمی به تصمیم شر تبدیل می‌شود، یعنی گرایش شر با هیچ مقاومتی روبه رو نشده یا مقاومت، نیروی کافی نداشته است. در این مرحله، فرد دیگر نیاز طبیعی تأیید توسط انسان‌های دیگر را پس زده و خود تأییدگری را جایگزین آن ساخته است. مستبدان باستان و دیکتاتورهای امروزی که همگی دچار توهم خود خدا پنداری بوده وهستند، به این مرحله وارد می‌شوند و حیرت همگان را از سختدلی و بی تفاوتی به پیامد اعمال خود بر می‌انگیزند. خودتأیید گری، آن‌ها را در پیشروی شرورانه به نیروی مؤثر ولی ویرانگری تبدیل می‌کند. بوبر در مورد هیتلرمی گوید: « این پدیده در زمان ما اتفاق افتاد که آدم‌ها تنش میان آن چه هستند با آن چه باید باشند را حذف کردند و این میان، انسان بی وجدان پدید آمد. راز پیشروندگی هیتلردرآن بود که مطلقأ هیچ گونه منعی نداشت». با چنین فردی که به هیچ چیز دیگری جز قدرت خود باور ندارد، شر به مرحلۀ خطر برگشت ناپذیری وارد می‌شود. بی تصمیمی به تصمیم شر بدل می‌گردد و به آستانه ا ی بحرانی می‌رسد. شری که از این آستانه می‌گذرد، ویرانی به بار می‌آورد و خشک و تر را با هم می‌سوزاند. مهم نیست که این شر با بی خدایی شروع شود یا باخدایی. بوبر بر آن است که خود تأیید گری به نام دین و خدا نیز زایندۀ شر است و می‌گوید: « انسان خدانا باوری که از پنجرۀ اتاق زیر شیروانی اش به آسمان چشم می‌دوزد، نزدیک تر است به خدا تا آن مؤمنی که اسیر تصویر خود ساخته ازخدا شده است».

بوبر، پرسش دردمندان و زخم خوردگان شر را به میان می‌آورد که پس چرا خدا شروران را نابود نمی‌کند و دست آن‌ها برای استتثمار، حق کشی، جنایت و تجاوز به حرمت انسان باز می‌ماند؟ بوبر پاسخ خود را با مقولۀ اختیار آزاد که کیهان انسانی بر آن بنا شده است، آغاز می‌کند. او جملۀ سفر خروج را در مورد فرعون که "خدا قلب او را سخت کرد" به معنای پذیرش اختیارآزاد فرعون توسط خدا می‌بیند: فرعون بر تصمیم شر استوار مانده و نتیجه اش را نیز خواهد دید.

بوبر که شر را در مرحلۀ اول پیدایش آن یعنی بی جهتی و بی ملاکی، قابل رستگاری و برگشت پذیر می‌داند، همچنان در مرحلۀ دوم شر (تصمیم به شرارت)، امکان رستگاری شر را نفی نمی‌کند. راه اختیار انسانی بسته نمی‌شود. ریشۀ زوهری این دیدگاه بوبردر رابطۀ زمان با پدیدار شدن معلول‌های ناشی از علت‌ها نهفته است. بر اساس زوهر، خدا میان عمل شرور و دیدن مکافات آن فاصله می‌اندازد تا همچنان فرد شرور، امکان بروز اختیار آزاد و روی گرداندن از شر را داشته باشد. زیرا حتی روح یک شرور نیز نزد خدا ارج دارد. انسانی که از دل شر، چنین قدرتی از خود بروز دهد به مراتب ازانسانی که هرگز گناه نورزیده ارجمند تر است و تأثیر او نیرومند تر. زمان که میان علت و معلول در جهان طبیعت فاصله می‌اندازد، در سطح روح و عمل انسانی نیز جاری ست. فاصلۀ میان علت و معلول، یعنی زمان لازم برای آشکارگی عاقبت شرارت، این توهم را پدید می‌آورد که شر بی پاسخ می‌ماند. دردمندان می‌پرسند چرا این قدر " پیمانۀ شرور پر است" و" روزهای او پر شمار"؟ آن گونه که ایوب در سوگ فرزندان و از ژرفای درد می‌پرسید. شرور نیز به این توهم دل خوش می‌کند که قاعدۀ علت و معلول به او که رسیده دیگر صادق نیست. ولی این دست و آن دست کردن جهان هستی، تنها برای دادن فرصت رستگاری به شر است! بوبر به کمک این دیدگاه از دوانگاری مطلق خیر و شر که در نگرش‌های زرتشتی،مانوی، و بودایی وجود دارد فاصله می‌گیرد. پل باریک میان خیر و شر که همان اختیار آزاد است، حتی در معرکۀ بیداد و شر گشوده است. هر یک نفری که راه خود را از شر جدا می‌کند، از تراکم و گستردگی آن می‌کاهد و به فضای خیر می‌افزاید.

دستگاه‌های تفکر فلسفی و اجتماعی اغلب صرفنظر از خداباوری یا عدم باور به حقیقتی استعلا یی، به دو راه عمده رفته اند: یا طرح فردی را برای اصلاح زندگی بشر بر گزیده‌اند و یا طرح جمعی را. دیدگاه بوبر می‌کوشد این دو طرح را در هم بیامیزد. البته همچنان این دیدگاه، کیهان اعتباری و حقیقت شناختی اش را از خداباوری می‌گیرد، ولی در ارائۀ دیدگاه خود به کل بدنۀ فلسفۀ بعد از خود موفق بوده است. کاربرد‌های آن در علومی چون روانشناسی( در قالب روانکاوی گفتگو)، انطباق مدل بوبری در رفتار شناسی، حل اختلاف، مدیریت، علوم سیاسی و گفتگوی ادیان و فرهنگ شناسی، نشان این موفقیت هستند.

بوبر طرح فردی و جمعی را این گونه در هم می‌آمیزد: از سویی فرد در چالش درونی با شر، امکان پیشگیری و غلبه بر آن را دارد؛ از سوی دیگر، برایند تلاش‌های فردی می‌توانند طرح جمعی و جامعه را بسته به نوع انتخاب آزاد افراد، به آستانۀ بحرانی شر و یا خیر بکشانند. این آستانۀ خیر و شر را می‌توان متناظر قانون ماتریالیسم دیالک تیک مارکس در تبدیل تغییر کمٌی به کیفی در طرح معنوی-روحانی یا «Spiritual» رشد جامعۀ بشری دانست.

روی گرداندن هر یک نفراز شراکت در شر می‌تواند تغییر کمٌی را به کیفی فرارویاند و کل طرح را وارد آستانۀ خیر کند. برعکس نیز ممکن است.

در نقد بوبر می‌توان گفت که شرط "مسیر حرکت به سوی خدا" اگر می‌توانست ترجمان سکولاری نیز داشته باشد، مخاطبان بیشتری پیدا می‌کرد. بوبر این تلاش را با طرح دیدار با دیگری انسانی به عمل آورد و اتفاقأ همین بخش از سوی فیلسوفان پست مدرن دنبال شد. اما فیلسوف همچنان پایه‌های استدلال خود را در خداشناسی نگه داشت، زیرا به نیاز مبرم بازنگری در مفاهیم الهیات و عرفان اعتقاد داشت. شرط "مسیر حرکت به سوی خدا" این خطر را در بر دارد که گویی تنها با باور خداشناختی می‌توان با گرایش شر چالش کرد. در حالی که خواه فرد، قدرت خود را از نظام تفکر اجتماعی و اخلاق سکولار خود بگیرد یا به قول کارل پوپر از اخلاق گرایی روشنفکرانه (Intellectual Moralism) و یا از ارزش‌های اعتقادی دینی و عرفانی، می‌تواند نیروی تسلط بر گرایش شر و افزودن خیر به جهان را در خود پدید آورد. باید گفت که خواندن مجموعۀ کارهای بوبر این سؤتفاهم را کاهش می‌دهد. زاویۀ دیگری که بوبر را در معرض نقد قرار می‌دهد، مسئلۀ دشواری مهار ساختن گرایش شر در درون، بدون داشتن آگاهی و تربیت لازم است. حداقلی از پیش زمینه‌های عینی و اجتماعی باید وجود داشته باشد. شرایط اجتماعی ناگواری چون فقر، بی عدالتی، عدم دسترسی توده‌ها به آموزش و پرورش و نبود امکانات سلامت روحی، زمینه و محیط مناسب را برای ناتوانی روح انسانی در پس زدن گرایش شر پدید می‌آورند و راه را برای دویدن شر در سطح وسیع باز می‌کنند. شر فردی و اجتماعی دو روی یک سکه هستند و رستگاری شر در هر دو سطح فردی و جمعی باید انجام گیرد. بوبر به این امرآگاه بود و به گونۀ خاصی از سوسیالیسم باور داشت. ولی همچنان کلیت اثار او این نکته را آشکار می‌کند.

سرانجام آن که وجه تمایز فلسفۀ بوبر در پاسخ به پرسش دیرین خیر/ شر و اصرار او در امکان رستگاری شر، به فکرت بوبری (Narrow Ridge) معروف است.

این عبارت به معنای خط و شکاف باریک در صخره‌های کوهستانی است. او آگاهانه با مرحله بندی کردن شر و پیش کشیدن امکان رستگاری شر، فاصلۀ خود را با کانت و سارتر که به «Radical Evil» یا شر بنیادی و به صورت نیرویی خودپاینده در نهاد انسان اعتقاد دارند، حفظ می‌کند. بوبر تنها در واپسین لحظۀ مرحلۀ دوم که شر علاج ناپذیر می‌شود، به کانت و سارتر و امکان شر بنیادی نزدیک می‌شود. خط باریک بوبری هم به نشانۀ حساس بودن رویگردانی از گرایش شر است، هم چونان امکان رستگاری شر، و هم شیار باریکی که نپریدن از روی آن پرتگاه بی انتهای شر را می‌گشاید. به حدس نگارنده، بوبر این مفهوم را با کمک تمثیل زوهری زیر بسط داده است؛ جلد ششم زوهر در تفسیر داستان یوسف پیامبر:

« انسانی که خطر گرایش شر را از سر گذرانده، وقتی به پشت سر نگاه می‌کند، کوهی عظیم می‌بیند و با شگفتی از خود می‌پرسد که با چه قدرتی این کوه را عبور کرده و پشت سر گذاشته است. ولی انسانی که به گرایش شر تسلیم شده، وقتی به پشت سر نگاه می‌کند، شیاری باریک می‌بیند و با شگفتی از خود می‌پرسد که چگونه نتوانسته از آن گذر کند».

۱۱ مارچ ۲۰۱۱

* شرح این مباحثه را به زودی در نوشته‌ای با عنوان‌هانا آرنت و فکرت ابتذال شر شرح خواهم داد.

مارتین بوبر و فلسفۀ گفتگو به همین قلم: